تاريخ : پنجشنبه 25 ارديبهشت 1393 | 4 AM | نويسنده : پریسا صدری

میخوام خاطره شب رویایی عروسی مونو بنویسم...

شنبه،7 آذر ماه،عید قربان بود.یه روز رویایی و به یاد موندنی برای من و هم سفر همیشگیم.

شب قبلش حنابندان بود...اون شبم خیلی خوب بود...اصلا باورم نمی شد عروسیم به این زودی برسه و یک سال و 4 ماه دوران طلایی نامزدی به این زودی تمام شده باشه.هر چند...توی اون یک سال و 4 ماه هم همیشه کنار هم بودیم...بعضی وقتا می گفتم محمد بیا چند روز نیایم پیش هم،تا موقع عروسی مون برای هم تکراری نشیم...اما مگه می شد؟به سختی یه شب رو طاقت می آوردیم.

روز عروسی رسید.از چند روز قبل خونه ما و محمد اینا حسابی شلوغ شده بود.

روز شنبه،ساعت 11 صبح محمد اومد دنبالم تا منو ببره آرایش گاه.همراهم ندا،دختر عمه ام آمد.

ساعت 5 من آماده شدم و...مثل همه ی عروس ها منتظر آقای داماد موندم.زنگ می زدم...می گفت فیلمبردار اومده خونه لباس هامو بپوشم...بیام.من همش نگران عکس سر مجلس بودم...اگه حاضر نشه چی؟بالاخره ساعت 6 اومد دنبالم.رفتیم آتلیه...یک ساعت و نیم آنجا معطل بودیم.از اونجا اومدیم خونه مون...تا از جهیزیه فیلم برداری بشه...ساعت 8 بود که رفتیم تالار.((تالار فرهنگیان،سالن شماره 2، خیابان ساحلی))...آرزوم برآورده شده بود و عکس زودتر از ما رسیده بود...

اما همه چی خیلی زود گذشت.خیلی زود...فکر می کنم به قدر یک پلک زدن هم نشد...

از تالار که اومدیم بیرون...باران قشنگی شروع به باریدن کرده بود.خیلی قشنگ بود و همین بارون،اون شب رو بیش تر رویایی کرده بود.هرچند...باعث نارضایتی بعضی ها شده بود.

یکی از دلیل هاش اینکه نمی شد زیاد توی خیابان ها بگردیم...چون همه جا لیز و خیس بود...اما برای من مهم نبود.مهم اون پاکی بارون بود...همون چیزی که همیشه دوست داشتم.نمیدونم چرا از خیلی وقت پیش،از وقتی خیلی بچه بودم همش احساس می کردم شب عروسیم بارون میاد،حتا اگه وسط تابستون باشه...که اومد...خیلی معصوم و شاعرانه...

اصلا اون روز از وقتی که صبح شده بود و می دونستم روز آخره که دختر این خونه ام،یه حس غم ناکی بهم دست داده بود...و شب خیلی بیش تر شد.وقتی توی ماشین نشستیم،حتا نتونستم یک کلمه حرف بزنم.در حالی که محمد غرق شعف بود وخنده از لبهاش محو نمی شد...بغضی به اندازه یک کوه داشت خفه ام می کرد.ناگهان از همه چی متنفر شدم.از محمد...از این سرنوشتی که خودم انتخاب کرده بودم... دلم می خواست همون جا اون تور مسخره رو از سرم بکنم و فرار کنم از دست محمد...اما مگه می شد؟

بالاخره محمد متوجه من شد.فهمید اون غصه ای که همیشه ازش می ترسیدم به سراغم اومده...باهام حرف زد.خیلی سعی کرد آرومم کنه.باهام شوخی می کرد...سرمو به طرف خودش چرخوند...اما همه ی این کارها بغض منو سنگین تر می کرد.مثل خیلی از عروس ها،از پاک شدن آرایشم نمی ترسیدم...فقط دلم نمی خواست توی خونه بابام گریه کنم.می دونستم اشک من که بیاد...مامان و بابامو داغون می کنم.

نمی خواستم بیش تر از این ناراحت شون کنم.می دونستم اشکم که بیاد هیچی نمی تونه جلوشو بگیره و باید اون هق هق همیشگی رو سر بدم تا همه چی از دلم بزنه بیرون...البته اگه بزنه بیرون...

اون خیابون گردی لعنتی به پایان رسید و ما رسیدیم به خونه بابام.خونه ای که توش رشد کرده بودم... عاشق شده بودم...خونه ای که توش پر از محبت های بی پایان مامان و بابای عزیزم بود...

وای خدا چه بارونی...چرا این حس عذاب آور دست از سرم برنمی داره...

حال خودمو نمی فهمیدم...اولین کسی که گریه کرد فاطمه،تنها خواهرم بود...به آزاده دختر داییم گفتم تورو خدا کاری کنید گریه نکنه.اینطوری من می میرم...همه برای آروم کردنش دورش جمع شدند((باور می کنید همین الان که دارم می نویسم بغضم ترکیده و توی تنهایی خونه دارم گریه می کنم))

مامان اومد جلوم...بوسم کرد و گفت مبارکه...محمد رو هم بوسید و سریع روشو از من برگردوند تا اشک های نازنین شو نبینم.((من دختر بی نهایت وابسته ای بودم و هستم))

همه ی عموها،عمه ها،دایی و...بابا و داداش محمدم و داداش 3 ساله ام،امیرمهدی دورم جمع شدند.

از همه دردناک تر وقتی بود که بابا جلو اومد،پیشونی مو بوسید و چادر سرم کرد.

خدا می داند با چه حال نزاری از پله ها پایین آمدم ...جالب است که خانه بختم تا خانه بابام فقط یک کوچه فاصله دارد،اما آن شب من دلتنگ ترین عروس دنیا بودم.قلبم باد کرده بود و همه ی خوشی های دنیا در نظرم بی معنا و پوچ شده بود.تا از پیچ آن کوچه بگذریم...دیگه من با صدای بلند زدم زیر گریه...محمد بیچاره خیلی ناراحت شد...دیگه هرکاری کرد من آروم نشدم...چه کنم دست خودم هم نبود.

تازه خونه محمد اینا انگار اول عروسی بود.ارکستر آورده بودند و همه در حال رقص بودند...من در حال گریه و بیزار از آن خانه ی لعنتی...لحظه شماری می کردم تا به این پای کوبی مسخره شون پایان بدن و همه برن...

خیلی دیر وقت بود که خانه خلوت شد و من با دلی تنگ رفتم بالا،رفتم خانه خودم.

الان که دارم می نویسم 2 روز به سه ماهگی عروسی مون مونده...من همش خونه مامانم اینا هستم.

از صبح زود که محمد میره تا آخر شب که بیاد دنبالم.بعضی وقتها سر شب خودم برمی گردم((مثل امشب))دوستم ناهید زنگ زده بود.کلی تعجب کرد که خونه ام.گفت چه عجب؟اومدی مهمونی خونه خودت؟خودتو پاگشا کردی....الان هم شام حاضره و من بی صبرانه منتظر محمدم.

محمد یه مرد واقعیه.از اینکه انتخابش کردم خیلی خوشحالم.چون هیچکی جز اون نمی تونست منو انقد دوست داشته باشه...